حرفهای زیـادی وجود دارد کـه «شاید اگر آنـها را درون سنین نوجوانی شنیده بودیم و مـیدانستیم…» زندگی متفاوتی را تجربه مـیکردیم.
تینا سلیگ، مطلبی طنز برای ایستادن در صف از نحوهی آموزش خود به منظور دانشجویـان دانشگاه استنفورد مـیگوید: مطلبی طنز برای ایستادن در صف «من قبل از شروع تعطیلات آخر هفته، یک پاکت بـه بچهها مـیدهم کـه در آن یک اسکناس پنج دلاری وجود دارد. مطلبی طنز برای ایستادن در صف بـه بچهها مـیگویم کـه طی سه روز آخر هفته فرصت دارید با این سرمایـهی اولیـه کـه در اختیـار شما قرار دادم، بیشترین سود ممکن را بـه دست بیـاورید». مطلبی طنز برای ایستادن در صف او توضیح مـیدهد کـه بعضی بچهها بلافاصله مـیگویند: خوب بریم بلیط بخت آزمایی بخریم؟! یـا اصلاً لابد حتما بریم قمار کنیم! تینا بـه دانشجویـان خود مـیگوید کـه سعی کنید بـه دنبال فرصتها باشید. ببینید چه مفروضاتی دارید کـه مـیتوانید آنـها را زیر سوال ببرید. خلاق باشید. سعی کنید از منابع درون دسترستان استفاده کنید.
دو گزینـهی اول کـه به ذهن بچهها مـیرسد: «شستشوی ماشین دیگران» و «آبمـیوه فروختن» است. با یک اسکناس پنج دلاری (مـیتوانیم فرض کنیم کـه ما یک اسکناس ده هزار تومانی داریم) مـیشود دستمالی خرید و سطل کهنـهای برداشت و به جان ماشین مردم افتاد. یـا اینکه یک کیلو پرتقال بخری و با قرض گرفتن یـا اجاره آبمـیوه گیری خانواده،ب و کار آخر هفتهات را آغاز کنی!
اما دیر یـا زود، گروههایی از بچهها مـیفهند کـه راز اصلی این بازی، «فراموش این پنج دلار» است. با این پول کم فقط گرفتار مـیشویم. اگر قرار بود کـه یک قطعه اسکناس کم ارزش بتواند نقطه شروع ثروتمند شدن و موفقیت ما باشد، همـهی دانشجویـان اطراف ما الان موفق و ثروتمند بودند. این پول کم، بیشتر از اینکه بـه ما کمک کند، باعث مـیشود ذهن ما محدود شود. حالا همـهی فرصتها را از دریچهی یک عینک تنگ و محدود پنج دلاری مـیبینیم. بهتر هست این پنج دلار را دور بیندازیم و به کار وب درآمد فکر کنیم…
پس از دور ریختن آن اسکناس بی ارزش، حالا گزینـههای واقعی خودشان را نشان مـیدهند. یکی از نمونـهها را با هم بخوانیم:
گروهی از دانشجویـان، متوجه شدند کـه آخر هفته، صف طولانی به منظور غذا خوردن و غذا خ از رستورانهای خوب شـهر وجود دارد. بچهها تصمـیم گرفتند درون صف جا بگیرند و وقتی داشت نوبتشان مـیشد، آن جا را بـه دیگران بفروشند. حدود قیمت فروختن یک جا درون صف، بیست دلار بود. بازی برنده برنده بود. بچه ها خوشحال بودند کـه درآمد خوبی بـه دست مـیآوردند و خانوادهها هم کـه حوصلهی صف ایستادن را نداشتند، با خوشحالی بیست دلار بـه یکی دو دانشجو مـیدانند کـه با لبخند جای خود را بـه آنـها واگذار مـید.
دانشجویـان بـه تدریج رستورانها و شرایط مختلف را امتحان د و نتیجههای جالبتری هم گرفتند. از جمله اینکه خانوادهها از دانشجوی مظلوم و مـهربان راحت تر جا مـیخرند که تا پسری کـه شیطنت درون چهرهاش موج مـیزند. پسرها جا مـیگرفتند و ها درون صف جا را مـیفروختند.
بعد از مدتی فهمـیدند بعضی رستوران ها کـه یک زنگ و ویبرهی کوچک بـه مشتری مـیدهند که تا زمانی کـه نوبتش شد آن دستگاه زنگ بزند و بلرزد، گزینـههای بهتری هستند. شاید به منظور مردم راحت نباشد کـه به شما پول بدهند و بروند بـه جای شما درون صف بایستند (واقعیت این هست که شاید به منظور یک دانشجو هم حس خیلی خوبی نباشد)، اما شما نوبت گرفتهاید. دستگاه ویبره مخصوص صدا مشتری درون دستان شماست و وقتیی بـه شما پول داد، دستگاه را بـه او تحویل مـیدهید و مـیروید. اساساً مردم وقتی پول مـیدهند خوشحال مـیشوند یک محصول فیزیکی دریـافت کنند. حتی اگر این محصول، دستگاه زنگ و ویبرهای باشد کـه شما را صدا مـیکند و باید هنگام ورود بـه رستوران، آن را بـه متصدی تحویل دهید…
پیـام سلیگ کاملاً مشـهود است. منابع خوب هستند اما همـهی منابع مفید نیستند. منابع همـیشـه فرصتهای بیشتر درون اختیـار ما قرار نمـیدهند. گاهی فرصت های پیش رو را از ما مـیگیرند. گاهی «داشتن یک آشنای خوب درون کشور اسپانیـا» باعث مـیشود کـه هر زمان بـه رابطهی بازرگانی با غرب فکر مـی کنیم بـه اسپانیـا فکر کنیم. گاهی وقتها، داشتن یک مدرک کارشناسی از یک دانشگاه، باعث مـیشود انبوهی از فرصتها را از دست بدهیم. آیـا شما همـی را دیدهاید کـه شغل مناسبی را بـه او پیشنـهاد مـیکنند اما او مـی گوید: با تخصص من همخوانی ندارد؟ (منظور از تخصص هم مدرک دانشگاهی هست نـه دانش اختصاصی!).
البته همـیشـه مشکل جوانترها نیست. گاهی پدر و مادرها یک اسکناس ده هزار تومانی دارند و به اجبار مـیخواهند بچهها با همان کار را شروع کنند. پدری کـه به فرزندش مـیگوید من یک پزشک قوی و خوشنام هستم. تو اگر پزشک شوی بـه خاطر همـین نام خانوادگی ده پله جلوتر از بقیـه هستی. چرا مـیخواهی کار دیگری را شروع کنی؟
[مطلبی از سایت متمم – باشگاه بهروزي مطلبی طنز برای ایستادن در صف]
نویسنده و منبع: باشگاه بهروزی |